روزی از روزهای خدا من امتحان فارسی داشتم که شب تمام آن را خوانده بودم ولی خیلی اضطراب داشتم .
روز امتحان فرا رسیده بود .من امتحان را با دلهره ی زیادی دادم امانمی دانستم که نمره ی درسم چند خواهد شد.
زنگ تفریح از بچه ها پرسیدم که جواب فلان سوال چه بوده ولی با اینکه آنها شاگردان ممتازی بودندمطمئن نبودم که جوابشان درست است یا نه.
روز بعد خانم معلم ورقه ها را با خودش آورده بود .من پرسیدم خانم معلم آیا ورقه ی مرا اصلاح کرده اید؟ خانوم معلم گفت:بلی .
او طوری به من جواب داد که حس کردم از من بسیار راضی است ولی نمی دانستم در چه مورد!
زنگ آخر فرارسیده بود .تقریبا پنج یا ده دقیقه مانده بود تا زنگ بخورد و ما به خانه بر گردیم . معلم ورقه ها را یکی یکی به ما داد.
من چشمانم را بسته بودم تا نمره ام را نبینم وقتی چشمانم را باز کردم ... حدس بزنید چه نمره ای گرفته بودم؟ - بیست.
سلا داداش کوچولوی من . آفرین پوریا جون خیلی خوب نوشتی . بارک الله .
بعد از این منتظریم که بیست های بیشتری بگیری.
پوریا جان روز بد خبر خوبت را خواندم جالب بود . امیدوارم یادداشت های جالب دیگری را از تو شاهد باشم . و تمامی روزهایت روز خوب و خبرهایت خبر خوبی باشد.
سر بلند باشی.
سلام پوریا جان این اتفاق برا منم افتاده بود .
امیدوارم همه نمره هات تو درس و تو زندگی بیست باشه.