امسال کلاس پنجم بودم. نزدیکای دی بود با بچه ها توی حیاط داشتیم فوتبال بازی میکردیم. البته به این اشاره کنم که یه حیاط بزرگ داشتیم که توی اون به اندازه ی همگی مون جا بود . فکر نکنید خیلی کمیم هااا ! نه ! خیلی هم زیادیم . خوب دیگه سرتونو درد نیارم تیم ها یاربندی شدند . منم توی خط حمله ی گروه دو بازی میکردم. اولین موقعیت به دست اومد . چه ضربه ای ! چه می کنه این پوریااااا ! حیف از کنار دروازه رفت بیرون . بازیکن های تیممون یه خورده سرم داد زدند و کلی غر زدند که چرا زدی بیرون . بعضی ها هم تشویقم کردند که سعی ام خوب بود . ولی باید دقت می کردم. موقعیت اول برای تیم رقیب پیش اومد . راستی دوست صمیمی من هم تو اون تیم بود و یه رقابت دوستانه داشتیم . خوب اونها که موقعیت داشتند استفاده کردند و خوشبختانه دروازه بان ما دروازه بان با تجربه ای بود . فکر نکنید که جی جی بوفون بوداااا ! ولی توپو به کرنر زد . تعریف از خودم نباشه ولی منم دروازه بان خوبی ام . حالا ولش کنید . اونها از کرنرشون هم خوب استفاده کردند ولی دروازه بانمون فوری توپو گرفت ُ همون که شبیه جی جی بوفونه ! بعد توپو سانتر کرد و به من داد . من هم وایساده بودم وسط میدون و فقط یه دفاع روبروم بود . رفتم جلو اون مدافعه اومد که جلومو بگیره ... آخ آخ آخ ...
فکرشم که میکنم پام درد میگیره . نامرد یه تکل رفت رو پام ...داورمون هم گفت که بازیو ادامه بدیم . منم داشتم حرص میخوردم . اونها یه موقعیت ایجاد کردند و یه ضربههههههه ... وای بد شانسی رو .... گل خوردیم ! حرصم داشت بالا میگرفت !
خلاصه تیم یک و سه اومدند بازی کنند . تیم سه بعد از دو دقیقه یه گل بهشون زد . بازی که تموم شد ما باهاشون بازی داشتیم. اونها یه بازیکن خوب داشتند . من که اولین موقعیت دستم اومد یه شوت محکم زدم ... اون بازیکن خوبه اومد و توپم رو گرفت ... بعدش دفاع ما توپو گرفت و به من پاس داد . منم یه ضربه ... گلللللللللللللللللللللل .... اونقدر ذوق زده شده بودم که رفتم تو بغل برو بچه ها ...
خوب اینم یه خاطره بود ...
از سال اول تا چهارم ؛ من اوایل سال تحصیلی ؛ همیشه نمرات بدی می آوردم ولی بعدش یک دفعه نمره ی خوبی می آوردم . اولهاش که معلم ها منو سرزنش می کردند ُ؛من می گفتم این عادلانه نیست ولی پایان سال تحصیلی اونقدر نمرات خوبی می آوردم که معلم ها منو اونقدر تشویق می کردند که یادم می فت یه زمانی شاگرد تنبل کلاس بودم .
کلاس چهارم که بودم و اولین بار بود که معلممون یه آقا بود ؛ همیشه اولها منو سرزنش می کرد . ولی پایان سال تحصیلی که وضع درسی ام بهتر شده بود ؛ یک شاگرد تنبل داشتیم که چشماش خوب نمیدید . یعنی اصلا نمیدید !!! اون موقع من قبول کردم که تو درسها بهش کمک کنم .
معلممون بهم گفته بود که توی جلسه ی امتحان یه کم راهنمایی اش کنم !!! یعنی در واقع هم سوالها رو بهش بخونم ( چون چشاش ضعیف بود . یعنی کلاْ نمی دید ) و هم بطور غیر مستقیم جوابها رو بهش می گفتم . البته فکر می کنم منظور معلممون این بود که بهش تقلب برسونم تا بتونه قبول بشه یعنی بتونه بره به کلاس پنجم ! ( مثلا بانمرات ۱۵ یا ۱۴ )
من هم همین کارو کردم . البته از شوخی بگذریم ؛ وقتی من بهش کمک می کردم ؛ انگار خدا هم تو جلسه به من کمک می کرد . وقتی امتحان ریاضی داشتیم ؛ من که جوابها رو ( بطور غیر مستقیم ) بهش می گفتم ؛ معلممون اومد کنار من و تو در گوشم گفت که تو ی درس هدیه های آسمانی نمره ی ۱۸.۵ گرفتی و لی چون به اون پسره کمک کردم ؛ بهم بیست میده !
به خاطر بیستم مادرم برای من دوتا سی دی خرید !!!
یک روز ما ورزش داشتیم چون من قبلا باشگاه فوتبال رفته بودم مربی مون بیشتر وقتها منو کاپیتان می کرد .دوستم الشن هم فوتبالش خوب بود .آقا مربی من و اونو کاپیتان کرد . بعد از اینکه ما تیم ها رو گرو ه بندی کردیم مربی گفت : من کار کوچکی دارم شما بازی کنید من الان بر می گردم .
همه ی بچه ها از تیم من به تیم الشن رفتند به جز دونفر که دوستهای صمیمی من بودند به اسم های : دخیلی و نیما.
ما خیلی سخت بازی می کردیم چون ما سه نفر بودیم و تیم حریف تعدادشون بیشتر بود . نیما در حمله بود و گاهی به دفاع بر می گشت . دخیلی هم تو پست دفاع بود . بعضی وقتها میانی می شد . من هم دروازه بودم .
الشن دریبل می کرد و نیما و دخیلی رو جا گذاشت . وقتی به من رسید یه ضربه ی عالی زد که توی صورتم خورد . من دیگه نای تکون خوردن نداشتم . اما یه بسم الله گفتم و پریدم به سمت توپ. چند تا از بازیکن های اونها هم اومدند . نیما دور بود نمی توانست دفاع کنه اما دخیلی به سمت توپ دوید . من توپ رو گرفتم اما اونها توپ رو از دستام گرفتند ولی نتونست به توپ جهت بده و توپ به کرنر رفت و مربی همون موقع رسید و یه کارت زرد به بازیکن حریف داد به خاطر اینکه وقتی من توپ رو گرفته بودم توپ رو از دست من قاپیده بود و این خطا بود .
ما تو این مسابقه باختیم امابا اینکه نفرات ما کم بود ولی خیلی خوب بازی کردیم .
۱)یه روز یه مرد فقیر پوست موز پیدا می کنه. توش یه هویج می ذاره .می پرسن چرا این کار رو می کنی؟میگه:این موز خونیه.
۲)یه روزی یه پرتقال سرش رو می کوبه به دیوار .می گن چرا این کار رو می کنی؟ میگه :می خوام پرتقال خونی بشم.
۳)روزی مردی از کنار خیابان می گذشت .پوست موز را دید . آن را برداشت و دو دستی توی سرش کوبید و گفت:باز هم باید زمین بخوریم .
۱)یه روز دو تا دزد به خانه ی کسی می روند .موقع ورود کلاه هایشان را روی چوب رختی می گذارند در همین حال برق می رود . صاحب خانه از راه می رسد .دزدها چگونه کلاه هایشان را بدون آنکه اشتباه کنند بردارند؟
۲)به چهارمین روز هفته چهارشنبه بگوییم صحیح است یا چارشنبه؟
روزی از روزهای خدا من امتحان فارسی داشتم که شب تمام آن را خوانده بودم ولی خیلی اضطراب داشتم .
روز امتحان فرا رسیده بود .من امتحان را با دلهره ی زیادی دادم امانمی دانستم که نمره ی درسم چند خواهد شد.
زنگ تفریح از بچه ها پرسیدم که جواب فلان سوال چه بوده ولی با اینکه آنها شاگردان ممتازی بودندمطمئن نبودم که جوابشان درست است یا نه.
روز بعد خانم معلم ورقه ها را با خودش آورده بود .من پرسیدم خانم معلم آیا ورقه ی مرا اصلاح کرده اید؟ خانوم معلم گفت:بلی .
او طوری به من جواب داد که حس کردم از من بسیار راضی است ولی نمی دانستم در چه مورد!
زنگ آخر فرارسیده بود .تقریبا پنج یا ده دقیقه مانده بود تا زنگ بخورد و ما به خانه بر گردیم . معلم ورقه ها را یکی یکی به ما داد.
من چشمانم را بسته بودم تا نمره ام را نبینم وقتی چشمانم را باز کردم ... حدس بزنید چه نمره ای گرفته بودم؟ - بیست.