یادداشت های یه پسر کوچولو

این وبلاگ یادداشتهای من است . من پوریا ده سال دارم .

یادداشت های یه پسر کوچولو

این وبلاگ یادداشتهای من است . من پوریا ده سال دارم .

شوت عالی ...گل نشد.

یک روز ما ورزش داشتیم  چون من قبلا باشگاه فوتبال رفته بودم مربی مون بیشتر وقتها منو کاپیتان می کرد .دوستم الشن هم فوتبالش خوب بود  .آقا مربی من و اونو کاپیتان کرد . بعد از اینکه ما تیم ها رو گرو ه بندی کردیم  مربی گفت : من کار کوچکی دارم شما بازی کنید من الان بر می گردم .

همه ی بچه ها از تیم من به تیم الشن رفتند به جز دونفر که دوستهای صمیمی من بودند  به اسم های : دخیلی و نیما.

ما خیلی سخت بازی می کردیم چون ما سه نفر بودیم و تیم حریف تعدادشون بیشتر بود . نیما در حمله بود و گاهی به دفاع بر می گشت . دخیلی هم تو پست دفاع بود . بعضی وقتها میانی می شد . من هم دروازه بودم .

الشن  دریبل می کرد و نیما و دخیلی رو جا گذاشت . وقتی به من رسید یه ضربه ی عالی زد که توی صورتم خورد . من دیگه نای تکون خوردن نداشتم . اما یه بسم الله گفتم و پریدم به سمت توپ. چند تا از بازیکن های اونها هم اومدند . نیما دور بود نمی توانست دفاع کنه اما دخیلی به سمت توپ دوید .  من  توپ رو گرفتم اما اونها توپ رو از دستام گرفتند ولی نتونست به توپ جهت بده و توپ به کرنر رفت و مربی همون موقع رسید و یه کارت زرد به بازیکن حریف داد به خاطر اینکه وقتی من توپ رو گرفته بودم توپ رو از دست من قاپیده بود و این خطا بود .

  ما تو این مسابقه باختیم امابا اینکه نفرات ما کم بود ولی خیلی خوب بازی کردیم .

لطیفه ها

۱)یه روز یه مرد فقیر پوست موز پیدا می کنه. توش یه هویج می ذاره .می پرسن چرا این کار رو می کنی؟میگه:این موز خونیه.

۲)یه روزی یه پرتقال سرش رو می کوبه به دیوار .می گن چرا این کار رو می کنی؟ میگه :می خوام پرتقال خونی بشم.

۳)روزی مردی از کنار خیابان می گذشت .پوست موز را دید . آن را برداشت و دو دستی توی سرش کوبید و گفت:باز هم باید زمین بخوریم .

چیستان ها

 

۱)یه روز دو تا دزد به خانه ی کسی می روند .موقع ورود کلاه هایشان را روی چوب رختی می گذارند در همین حال برق می رود . صاحب خانه از راه می رسد .دزدها چگونه کلاه هایشان را بدون آنکه اشتباه کنند بردارند؟

۲)به چهارمین روز هفته چهارشنبه بگوییم صحیح است یا چارشنبه؟

 

روز بد ...خبر خوب

روزی از روزهای خدا  من امتحان فارسی داشتم که شب تمام آن را خوانده بودم ولی خیلی اضطراب داشتم .

روز امتحان فرا رسیده بود .من امتحان را با دلهره ی زیادی دادم امانمی دانستم که نمره ی درسم چند خواهد شد.

زنگ تفریح از بچه ها پرسیدم که جواب فلان سوال چه بوده ولی با اینکه آنها شاگردان ممتازی بودندمطمئن نبودم که جوابشان درست است یا نه.

روز بعد خانم معلم ورقه ها را با خودش آورده بود .من پرسیدم خانم معلم آیا ورقه ی مرا اصلاح کرده اید؟ خانوم معلم گفت:بلی .

او طوری به من جواب داد که حس کردم از من بسیار راضی است ولی نمی دانستم در چه مورد!

زنگ آخر فرارسیده بود .تقریبا پنج یا ده دقیقه مانده بود تا زنگ بخورد و ما به خانه بر گردیم . معلم ورقه ها را یکی یکی به ما داد.

من چشمانم را بسته بودم تا نمره ام را نبینم وقتی چشمانم را باز کردم ... حدس بزنید چه نمره ای گرفته بودم؟ - بیست.